دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

دلسا دختر رویاهای مامان و بابا

حرفای مادر دختری

سلام خانمم، قشنگم، دخترم. چه خوبه که هستی و می تونم از حالا باهات درددل کنم. دختر قشنگم الان ساعت  تقریبا 4 صبحه و من همین الان از سیاحت یخچال برگشتم و انقدر وول خوردم که شما هم از خواب پا شدی. ببخشید خانم طلا، می دونم با وول خوردنای من شمام تو زحمت می افتی و باید جا به جا بشی. عزیز مادر! این چند روزی درگیر یه سری مسایل الکی شدم که حتی ارزش فکر کردن هم ندارن. اما تجربه ای که از این مسایل به دست آوردم برام قابل تاملن. خانمی! تجربه می دونی یعنی چی؟ الههههههههههههی من قربون اون چشای نازت بشم که گرد شدن و با تعجب بهم نگاه می کنن. تجربه یه چیزه مهم تو دنیاست یه چیز گرون قیمت که خیلی ارزون در اختیار دیگران قرار می گیره اما حیف که خیلی از ما ...
19 خرداد 1393

شروع هفت ماهگی

سلام خانم طلا. مامانی ! امروز من و شما با هم وارد هفت ماهگی شدیم. شما یه قدم دیگه به اومدن تو بغل مامان بابا نزدیک تر شدی و مامان بابا یه قدم به رسیدن به بزرگ ترین آرزوشون. خانمی این روزا همش صورت خندونت تو عکس سونو جلو چشمه و تجسم اینکه وقتی بیای چه عشقی با خودت میاری دیوونم می کنه. همش فکر می کنم چه جوری می خندی، چه جوری گریه می کنی، چه جوری شیر می خوری، چه جوری وقتی داری تو بغلم شیر می خوری با اون چشای نازت معصومانه بهم نگاه می کنی؟ این فکرا قند تو دلم آب می کنه. همش صبح تا شب برات این شعر شاهنامه گونه رو زمزمه می کنم که: مرا در جهان خود یکی دختر است  که از جان شیرین گرامی تر است به بالا بلند و به گیسو کمند زبانش...
14 خرداد 1393

سخنی با دختر رویاهای مامان بابا

سلام خانمم. عزیزم. دخترکم. امروز مامان خونه تنهاست و اولین باره که احساس می کنه یکی دیگه غیر از خدا هست که با اینکه نمی بیندش عاشقشه. البته عکسای سونوی 3 بعدی هست که اگه نبود مامانی تا حالا از فوضولی ترکیده بود. مامان جون  ! یه چمدون مخصوص خودت داری که هر خورده ریزی که تا حالا برات خریدم و گذاشتم توش. هر وقت دلتنگ می شم می رم سراغش و با دیدن اون لباسای بندانگشتی و اون عروسکای قد و نیم قد، حسابی قند تو دلم آب می شه. طفلکی بابایی خیلی ازمون دوره واسه همین با خیال تو زندگی می کنه. این شش ماه، من هر روز لمست کردم و از فکر حضورت تو وجودم سرشار از آرامش شدم اما می خوام بدونی بابایی هم اندازه ی من شاید هم بیشتر با خیال تو عشق کرده و روز...
7 خرداد 1393

اولین ارتباط فیزیکی

سلام زیبای من. جانک من، عشق من، امید من، همه چیه من... . مدت ها بود دنیال یه نشونه عمومی برای لمس حضورت تو وجودم بودم. کم کم داشتم نگران می شدم. آخه همه در مورد اینکه دیگه الان باااااااااااااااااااااید لگداشو حس کنی حرف می زدن و من در پی جستجوی اولین لگدای عزیز دلم، اندر خم یه کوچه مونده بودم. بارها و بارها از دکترم پرسیده بودم و دکترم طبق معمول با همون آرامش همیشگی جواب می داد هنوز زوده اینا کاملا طبیعیه. خلاصه روزی هم که برای سونو رفتم بازم سوالم و مطرح کردم و دکتر سونوگرافی بهم نشون داد که شما خانم طلا حسابی ورجه وورجه می کنی و گفت که چون ضخامت شکمم زیاده و ماشالا هر چی دارم چربی!!!!! حرکات شما رو احساس نمی کنم. بلللللللللللللللله خانمی،...
31 ارديبهشت 1393

یکی از بهترین روزهای خدا (سونوی 4D)

چند روزی بود که درگیر انتخاب شده بودم. راستش فکر می کردم شاید به ریسکش نیرزه. از خیلی ها تحقیق کردم و هر کسی یه چیزی می گفت خلاصه مطلب و با دکترم هم در میون گذاشتم و از نگرانیم صحبت کردم اونم بهم اطمینان داد که سونوی سه بعدی یا چهار بعدی هیچ ضرری برای جنین نداره که اگه داشت به هیچ وجه تجویزش نمی کردن. یه خورده دلم آروم شد. برای ساعت 11 و نیم صبح چهارشنبه 17 اردیبهشت وقت گرفتم و با بابایی رفتیم مطب. مطب خیلی شلوغ بود و گوش تا گوش آدم نشسته بودن. خیلی ها هم مثل من برای دیدن نی نی نازشون اومده بودن. همه ی اطرافیان ما منتظر معلوم شدن جنسیت جنین بودن . آخه نیست که بابایی خواهر نداشت، همه یه جورایی دلشون می خواست دختردار بشه و بابایی از این فکر ق...
17 ارديبهشت 1393

حرفای نگفته...

سلام جانکم ، مامانی الان شما تو هفته ی 19 هستی. گلم تا امروز با هم فراز و نشیب های زیادی رو طی کردیم. عزیزم ! این ماه برام ماه ورود به یه مرحله ی متفاوت بوده. تو این ماه حالات متفاوتی رو تجربه کردم. ماه قبل که رفتم برای ویزیت ماهانه دکترم می خواست برام قرص استامینوفن بنویسه اما من نخواستم آخه دردی نداشتم. اما از دو روز بعدش دردا شروع شد. تمام بدنم درد داره. سر دردام هم زیاد شده اما عزیز دل مادر تمام این دردا با وجود تو نازنین بی اثر شده. الان برای تکون خوردنت لحظه شماری می کنم. مامانی تو رو خدا یه تکون کوچولو بخور تا دلم آروم شه. البته یه بار وقتی 3 ماه و 6 روزت بوده مثل ماهی تو دلم وول خوردی و قند تو دلم آب شد. از اون روز تا حالا هنوز منتظ...
8 ارديبهشت 1393