دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

دلسا دختر رویاهای مامان و بابا

آغاز هفته ی سی و دو

سلام عشقم، سلام معجزه ی زندگیم! عزیز دلم! امروز من و شما وارد سی و دومین هفته از مسیر پرپیچ و خم اما زیبا و دوست داشتنی بارداری شدیم. آره مامانی، شما یه هفته ی دیگه به زمینی شدنت نزدیک تر شدی. مسافر کوچولوی من! دیگه برای اومدنت لحظه شماری می کنم. عزیز دلم! این روزا خیلی سخت و کند می گذره. روزهای تابستون انگار اصلا نمی خواد تموم بشه. هوا حسابی گرمه و من یا به کولر چسبیدم یا به پنکه. البته در خیلی از موارد از هر دو کمک می گیرم. این روزا کمتر می تونم به وبلاگ سر بزنم نشستن هم یه جورایی برام سخت شده. قربونت بشم کی جز خدا می دونه من و تو داریم چه تلاشی برای بالا رفتن از این چند پله ی باقیمونده می کنیم. عزیز نازنینم! خسته نشو مطمئنم اون بالا...
26 تير 1393

آغاز هفته ی سی و یک

سلام طلا خانم! دخملی مامان، امروز وارد هفته ی سی و یک از دوره جنینی خودش شده. خیلی زود گذشت مامانی. سی هفته عاشقی و دلدادگی، سی هفته با هم نفس کشیدن، با هم خندیدن، با هم خوابیدن و از یک قلب و یک خون و یک ریه، حیات گرفتن، کم معجزه ای نبود. مامانی! هنوز چند هفته ای در راه داریم هنوز با یه طناب زیبای عاشقی به نام بند ناف جونمون به جون هم بستست تا روزی که بیای و خودت بشی جونم، خنده هات بشه حاصل عمرم، خوشبختیت بشه میوه ی زندگی من و بابایی.  عزیز مادر! چند تا عکس از چند تا لباست و وسایل سیسمونیت و با وایبر فرستادیم برای عزیز و پدرجون خیلی خوشحال شدن. امروز زنعمو فائقه ی عزیز، زنگ زد و می گفت چند تا از لباسا رو دیده و کلی دلش غنج زده واس...
19 تير 1393

لالایی های عاشقانه

سلام خانم، طلا، عسل، فرشته ی خوشبختی مامان و بابا! عزیز مادر! داشتم وبگردی می کردم تو یه وبلاگ مخصوص ترانه ها و لالایی های کودکانه به دو تا لالایی برخوردم که خیلی خوشم اومد. گفتم اینجا برای خانم خانمای خودم بنویسم تا ایشالا بیای تو بغلم و خدا بخواد موقع خوابیدنات و ناز کردنات برات بخونم. ایشالا اینا اینجا باشه تا روزی که تو خانم این لالایی ها رو واسه فرشته های خوشبختی خودت بخونی. الهی آمین مادربه قربونت بره   لالا لالا گل ریحون            دو تا فال و دو تا فنجون توی فنجون تو لیلی          تو خط فال من مجنون لالا لالا گل خشخاش       &...
13 تير 1393

جونم به جونت بسته عزیزم

سلام زیبای مادر، سلام معجزه ی بزرگ خدای بزرگم! دیروز خیلی حالم خوش نبود دلم بدجوری گرفته بود. نمی دونم به خاطر زهر نیش های بی رحم زبان های بران و قلب های سنگ تر از سنگ بعضی آدم هاست یا تاثیر طبیعت هورمون های عزیز مادرانه . عزیز دل مادر ! هرچی که بود برام تجربه ی شیرینی بود شاید بعضی ها بگن غلو می کنه اما من برای تو می گم و برای تو می نویسم که می دونم می دونی که راست می گم و عین حقیقته. از این جهت برام تجربه ی شیرینی بود که به وضوح حس کردم موجودی رو دارم تو رحمم به لطف خالق هستی پرورش می دم که عاشقمه همونقدر که من عاشقشم. دیروز بدون اینکه بهت بگم "دخترم دلم گرفتست" تو فهمیدی که حال مامان خوش نیست و مدام سعی می کردی ...
13 تير 1393

آمادگی برای اومدنت گلکم

سلام زیباترین زیبا، رویاترین رویا، سلام دلچسب ترین دلسا خانمی کم کمک داریم برای ورودت خودمون و آماده می کنیم. ماه رمضان هم از راه رسیده و حال و هوای خوش و روحانیش قبل از خودش سرمستمون کرده. پارسال ماه رمضان نمی دونستم که سال بعدش یه خانم خانما مثل شما تو جونم ریشه می زنه و جوونه می ده و قد می کشه و بالنده می شه و می شه دلسای مامان فاطمه و بابا مسعود، می شه آروم دل بابا مامان، می شه امید قلب بابا و مامان، می شه همه چیز بابا و مامان. اما خدا رو شکر که امسال ماه رمضون اومد و شما هستی و امیدوارم سال دیگه شما خانم، جلوی من و بابایی بخندی و بازی کنی و ناز دخترونه بریزی و ما هی قربون صدقت بریم و سفره ی رنگین افطارمون با حضور پر برکت تو خانم ...
8 تير 1393

روز نامگذاری

سلام خانمم، سلام زیبای مادر، سلام قلبم، سلام دلم، سلام دلسای من! یه هفته ی پیش من و شما خانم رفتیم تهران و حسابی پیش بابایی خوش گذشت. البته چون بابایی می بایست به یه سفر کاری بره ما برگشتیم شمال و دوباره زحمت مامان ناهید و پدرجون و خاله نسیم و زیاد کردیم.  اما این چند روزه که تهران بودیم بابایی یه نقشه هایی برات چید یکی از این نقشه ها انتخاب اسمت بود. آخه می دونی مامانی! از اول اول اول که هنوز شما نیومده بودی تو دل مامان، من و بابایی قرار گذاشته بودیم که اگه بچه ی اولمون دختر شد اسمش و بابایی انتخاب کنه و اگه پسر شد اسمشو مامانی انتخاب کنه. خلاصه بابایی برنده شد. البته شوخی کردم از اون جایی که بابایی خیلی آزاد اندیشه و دیک...
6 تير 1393

عشقم بزرگ شده

سلام خانم طلا، عشقم، عسلم، افتخارم، دخترم!  مامانی امروز برای اولین بار کل شکمم و به حرکت درآوردی. تا حالا یه جا وامیستادی و یه لگد کوچولو موچولوی ناناز مثل خودت می زدی. امروز که روی مبل لم داده بودم و داشتم "شوخی کردم" نگاه می کردم دیدم شکمم می لرزه و تکون می خوره شما خانم طلا رفتی پیاده روی تو شکم مامانی. از سمت چپ رفتی راست و هی می چرخیدی. واااااااااااااااااااااااااای الهی مامان به قربونت بشه. راستی عسل مادر! یادم رفت برات تعریف کنم البته شما خودت بهتر می دونی که اومدیم تهران پیش بابایی. آخه از روزی که اومدیم کلی خوشحالی و هی وول می خوری. دیشب بابایی دست گذاشت رو شکمم و سرشو آورد نزدیکت و آروم آروم باهات حرف ز...
2 تير 1393